ضمن پاسداشت خدمات تمام بزرگانِ این آب و خاک، و عرض احترام به پیشگاه ون و پیروانِ حضرت زرتشت(ع)، از آن جایی که این داستان» خطی باریک مابین تخیل و تاریخ است، قویاً توصیه می‌شود اطلاعات دقیق‌تر، از منابع موثق جستجو شود.

(آن‌چه گذشت: قسمت‌های ۱ | ۲ | ۳ | ۴ | ۵)

بهار سال ۵۲۲ است و ۳ سال از فتح موفقیت‌آمیز مصر می‌گذرد. قوای ایرانی در حال بازگشت هستند که در سوریه اخبار نگران‌کننده‌ای از اوضاع سلطنت دریافت می‌کنند.

پیک اختصاصی پادشاه، هراسان و نگران به خیمهٔ محل استرحتِ وی وارد شد و گفت:

درود مرا پذیرا باشید سرورم! خبرهای محرمانه‌ای دریافت کرده‌ایم که اگر اجازه بفرمائید، خصوصی خدمتتان عارض شوم.

کمبوجیه نگاهی به فرماندهان پیروزِ ارتش و در رأس‌شان داریوش انداخت و لبخندن گفت:

غریبه‌ای در این جمع نمی‌بینم! جملگی از معتمدین و نزدیکان ما هستند. چه شده است که این گونه مضطربی، جارچیِ جوان؟

پیک قدری مکث کرد و سپس محتاطانه و آرام پاسخ داد:

جسارت مرا ببخشید اما شاهزاده بردیا اعلام کرده‌اند شما در مصر درگذشته‌اید و سپس خودشان را نیز به عنوان پادشاه جدید، اعلام و حتی مراسم تاج‌گذاری برگزار کرده‌اند! و در همین راستا نیز فرمانِ بخشش مالیات همگانی و معافیت خدمت نظامی را به مردم اعطا کرده‌اند! گویا ارتش را نیز با مبالغ کلان همراهِ خود کرده‌اند.

کمبوجیه، آشفته و پریشان از جای‌اش برخاست و سیلی محکمی بر صورت جارچی نواخت و سپس با صدای بلند فریاد زد:

چرا یااااوه می‌گویی مردکِ نفهم؟ مگر اعضای دولت ما در پارس مُرده‌اند که برادرمان توانسته چنین گستاخی و بی‌حیایی بکند؟

مخبر که از بینی‌اش خون جاری شده و بوی دهان کامبیز هم در بینی‌اش پیچیده، خودش را مرتب کرد و با صدایی لرزان جواب داد:

جِجِجِسارتاً بله قربان، هَهَهمگی‌شان همان اوایل عزیمت شما به مصر، به شکلی عجیب درگذشتند! حتی گفته شده پیکرِ یکی‌شان را بدون سر پیدا کرده‌اند و از روی انگشتر به هویتش پی برده‌اند! شرمنده‌ام اَ اَ اما حتی در نامه قید شده که همسران، خا خا خواهران و مادر خودتان را نیز در اتاق‌های جداگانه و با وضعیتی توهین‌آمیز نگهداری می‌کنند تا حدی که اجازهٔ دیدار با یکدیگر یا خروج از کاخ را نیز به آنان نمی‌دهند؛ مرا ببخشید، باور بفرمائید این‌ها قلب خودم را نیز به درد آورده اما می‌گویند همین اواخر که مادرتان (ملکه کاساندان) اعتراضی داشتند، به مدت یک شبانه‌روز خوراک ایشان را قطع کردند. هم‌چنین به دلیل ضرب و شتمِ شهبانو آتوسا، فَفَفَرزندتان پیش از زایش، از بین رفته و علاوه بر تمامِ این‌ها ایشان را طی این مدت به دفعات محبوس و حتی شکنجه کرده‌اند. این را اضافه کنم که همسر خودشان هم مشخص نیست در اثر بیماری بوده یا خودکشی، اما ایشان به طرز مشکوکی فوت شده‌اند و معلوم هم نیست در کجا به خاک سپرده شده‌اند.

کمبوجیه ماتش برد، دستانش را از خشم می‌فشرد و چهره‌اش دیگر شبیه یک شاه پیروز و مقتدر نبود؛ نیم‌نگاهی به داریوش انداخت و مجدد به خبررسان رو کرد و گفت:

آن وقت شما مفت‌خورهای فرومایه، تمامِ این مدت به ما هیچ نگفتید؟!

جارچی که از شدت ترس، پاهای‌اش به لرزش افتاده‌اند، گفت:

گوگوگویااا خبرچینان ما در داخل، اخبار را می‌فرستاده‌اند اما تمام نامه‌ها پیش از رسیدن به مصر، به سِسِسِرقت رفته و خود آن جاسوسان نیز بعداً یافته و کشته شده‌اند و همین یکی که به دستمان رسیده نیز نامِ فرستنده‌اش معلوم نیست و صرفاً با خا خا خوانشِ حروف رمزی توانستیم تشخیص بدهیم واقعی است! البته بخت هم با ما یار بوده که این یکی اصولاً به دستمان رسیده! این طور که ما فهمیدیم، تمام پیام‌های پیشین، جَجَجَعلی و ‌دروغین بودند.

کمبوجیه که مستأصل و آشفته شده، کیسه‌ای سکه محض دلجویی به جارچی داد و سپس سردار ارشدش را به خلوت فراخواند و پرسید:

جناب داریوش می‌فرمائید چه کنیم؟ بدتر از آن چیزی که واهمه‌اش را داشتیم و نقشه‌ها برای‌اش کشیده بودیم، سرمان آمد! حالا سلطنت به جهنم، بدتر از همه آن است که خانواده‌مان را هم مورد آزار و اهانت قرار داده. وای. فرزند نازنینم. وای همسر بردیا. وای. چه بانوی پاکدامن و مهربانی بود. شوربختی‌اش این‌جاست که این یکی برادرمان نیست تا بتوانیم با او گفتگو کنیم! از طرفی لشکریانمان هم خسته از جنگ و دلتنگِ خانواده هستند.

داریوش با همان خون‌سردی و آرامش همیشگی‌اش گفت:

کافی است به من اعتماد کنید سرورم! چرا که گِئومات هرچند اعلام پادشاهی کرده و خودش را جای شاهزاده بردیا و جانشین قانونی شما معرفی کرده و منصوبین‌تان را هم از دَمِ تیغ گذرانده اما اگر دقت کرده باشید، در خبرها نشنیدیم که جانشینی برای بنده تعیین کرده باشد و با این حساب هنوز این سربازتان، فرمانده ارتش شاهنشاهی هستم و هم‌چنان می‌توانم دستور سرکوب به نیروهای داخلی صادر کنم! خصوصاً اگر فرماندهانشان را نیز با کیسه‌های طلای بیش‌تر و وعدهٔ ترقی‌های حکومتی (مانند وزارت) بتوانیم راضی کنیم!

چشمان کمبوجیه برق زدند و سری به نشان رضایت تکان داد و گفت:

پس هر چه زودتر و از هر راهی که سریع‌تر فرمان‌تان به قوای داخلی می‌رسد، دستور سرکوب این شورشِ شوم را صادر کنید تا ما هم خودمان را به ایران رسانده و حساب این ملعونِ بی‌شرف را کف دستش بگذاریم.

در ضمن، از من به شما نصیحت که هیچ‌گاه به هیچ ‌ای در هیچ زمینه‌ای اعتماد نکنید! می‌بینید که فقط یکی ‌از کاهنانِ دون‌پایه‌شان، آن هم به سبب جایگاهی که خودمان در اختیارش گذاشتیم، همین که چند صباح چشم ما را دور دید چنان همانند یابو جفتک انداخت و مانند گرگ هار درنده شد که چنین روزگاری برای مملکت و ما به بار آورد! دستم به این انسان رذل برسد تکه‌تکه‌اش می‌کنم!

چند روزی گذشت؛ بردیای دروغین و هوادارانش درگیر زد و خوردهای جدی با نیروهای سرکوب‌گر شدند و حتی خبرهای امیدوار کننده‌ای در خصوصِ محاصرهٔ ساتراپ (استان) پارس و همراهی برخی مردم در ناامن‌سازی محدودهٔ کاخ پاساگاد به گوش می‌رسد.

اکنون لشکریان شاهنشاه قانونی به نزدیکی مرزهای ایران رسیده‌اند و کمبوجیه و داریوش طبق روال همیشگی، چند ده متری جلوتر از سپاهیان‌شان حرکت می‌کنند تا سخنانِ محرمانه‌شان به گوش دیگران نرسد.

در حال عبور از گذرگاه کوهستانیِ پر پیچ و خمی هستند که به هیچ عنوان از پشت سر حتی سایه‌شان نیز قابل دیدن نیست؛ ازدیاد سواره‌نظام‌ها نیز سببِ کندیِ حرکت و افزایشِ بیش از پیشِ فاصله‌شان با پادشاه و سردار شده. در همین حال کمبوجیه در حالی که مراقبِ پرتگاه بود، گفت:

جناب داریوش، از آن روز در این اندیشه‌ایم کجای کارمان را درست انجام ندادیم، که گِئومات توانست تا مرحلهٔ تاج‌گذاری نیز پیش برود؟ وجدان ندارد که حتی به ن دربار نیز رحم نکرده؟ حتی گاهی به این می‌اندیشم اگر بردیا زنده بود شاید هیچ‌گاه کودتا نمی‌کرد یا اگر هم اقدامی می‌کرد بالاخره عضوی از خاندان بود و مثل این مردکِ پوفیوز، غریبه نبود! نظر شما چیست؟

چند لحظه گذشت؛ سپاهیان به نزدیکی پیچ رسیدند. نالهٔ اسبی که احتمالاً زخمی برداشته و از درد ناله می‌کند در کوهستان پیچیده؛ هنوز پژواکش قطع نشده که صدای ضعیف مردی به گوش رسید که سخت و با ابهام سخن می‌گوید و از میانِ جملاتش، تنها طلب کمک کردنش، قابل فهم است. هنوز دنبال منبع این اصوات می‌گردند که صدای افتادن شیء بزرگی از ارتفاع، تمام صداهای قبلی را قطع می‌کند و سکوت ترسناکی آن منطقه را در بر می‌گیرد.

چند تن از سواره‌نظام‌ها به سرعت خودشان را به محل صدا رساندند؛ آن‌جا داریوش را تنها و در حالی که لباس‌های‌اش خاکی شده بودند و خودش هم نگران به نظر می‌رسید، یافتند. پیش از آن‌ که سوالی بپرسند داریوش به آنان دستور داد که:

تمام افراد به سرعت به پایین دره رفته و شاهنشاه و اسبش را نجات دهید، جان‌شان در خطر است! چرا ماتتان برده؟ دست بجنبانید احمق‌ها! ایران در خطر است!

یک ساعتی گذشت و سرانجام کالبد بی‌جانِ کمبوجیه را در حالی که غلافِ روی کمربندش از هم گسسته و شمشیر تا انتها در بدنش فرو رفته، بالا آوردند. داریوش با ترس، نزدیک شد؛ شمشیر را از تن پادشاه خارج کرد، غلافی تازه از درون وسایلش برداشت، بر روی کمربندش نصب کرد و شمشیر خونینِ کمبوجیه را درون آن گذاشت. بوسه‌ای بر پیشانیِ سردِ او زد و گفت:

زمینِ این‌جا سست است؛ پیش از آن که ایشان بخواهند تغییر مسیر دهند، سقوط کردند و همان طور که می‌بینید به علت فرسودگی غلاف، شمشیر بُران‌شان ما را از وجودِ مبارکشان محروم ساخت. اسبشان را نیافتید؟

یکی از سربازان در حالی که اشک می‌ریخت پاسخ داد:

یافتیم اما تخته‌سنگ بزرگی بر روی زبان بسته افتاده بود و تلفش کرده بود.

داریوش سری به نشان تأسف تکان داد و گفت:

حیف از آن اسب نژاده و اصیل؛ یار غار شاهنشاه بود، چقدر به او علاقه داشت. بیش از این فوت وقت جایز نیست؛ پادشاه را با رعایت تشریفات و احترامات کامل، همراهی کنید که در پاسارگاد و در جوار پدرشان به خاک سپرده شودند.

سپس بر روی سنگی ایستاد و با بغض ادامه داد:

عزیزانم! می‌دانم خسته هستید و غم بزرگی هم پس از این اتفاقات و هم‌چنین دوری از خانواده‌های‌تان بر دل دارید اما این را باید بدانید آنی که اکنون به عنوان بردیا شاه» طغیان کرده، در واقع غریبهٔ نانجیبی است که خود را به جای شاهزاده جا زده. در نتیجه سرکوب وی و بازگرداندن آرامش و امنیت به کشور، دِین و وظیفهٔ میهنی و اهوراییِ ما در قبال وطنی است که کمبوجیهٔ بزرگ به ما سپرده‌اند و ما باید امانت‌داران شایستهٔ ایشان باشیم. حال ما سربازانِ شاهنشاهِ فقید باید اسباب آرامش، و رضایتِ خاطرِ ایشان را فراهم سازیم و این را یقین بدانید در صورتی که به پیروزی برسیم، آیندگان با نامی نیک از ما یاد خواهند کرد.

ایگسابات، که یکی از فرماندهانِ بالاردهٔ ارتش است، پرسید:

پس خود شاهزاده کجا هستند؟ جسارتاً شما چگونه و این چنین، مطمئن هستید؟

داریوش بر روی شانهٔ سردارش زد و پس از نوشیدنِ جرعه‌ای آب، صدای‌اش را صاف کرد و گفت:

قصه‌اش دراز است و پس از پایان نبرد به شکل عمومی اعلام خواهیم کرد، فعلاً فقط همین قدر بدانید که ایشان مدتی پیش از عزیمت ما به مصر، درگذشتند و این شورشی هر که هست، شاهزاده بردیا نیست! فوری حرکت کنید که حتی یک روز تأخیر هم زیاد است.

 (ادامه دارد.)

داستان «شاهزاده» (۷) | بیستون

داستان «شاهزاده» (۶) | غلاف

هم ,نیز ,داریوش ,کمبوجیه ,ایشان ,روی ,و گفت ,را نیز ,از آن ,کرد و ,را به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Blue horizon دندانپزشکی اطفال در کرج شرلوک هلمز ساکن ۲۲۱ بی خیابان بیکر گروه طراحی تجهیزات صنعتی SOLID دانلود خلاصه کتاب سازمان و مدیریت نجف بیگی هاست پارس حرف حساب تارنمای شخصی مهندس علی علی مددی فردوسی شرکت یکتا تجهیز آزما